محل تبلیغات شما



من توی گوش هایش جیرجیرک دارم

این را به هر کس که می گویم خنده اش می‌گیرد ولی باور کنید من از بچگی توی گوش هایم جیرجیرک داشتم. دم غروب که میشد انقدر صدای جیرجیرشان بلند وزیاد بود که باید زانوهایم را با دست می گرفتم و آرام آرام به مرزعه نمناک پناه میبردم .لای علف های بلند،  کنار جوی گلی چمباتمه میزدم و صدای جیرجیر توی سرم را می شمردم. خب اگر این کار را نمیکردم و حساب شمارش از دستم درمی رفت دیگر چطور می توانستم بگویم که فردا هوای روستا آفتابی ست یا ابری ؟ باد می آید یا همه از شدت گرما تب میکنیم ؟ شب ها تا ماه بالا بیاید و به خانه برگردم ،عمو روی پله و بابا توی ایوان منتظر نشسته بودند تا وضعیت هوای فردا را از دهانم بشنوند و برای کار در مزرعه برنامه بریزند

مادرم  زنی خونگرم از اهالی جنوب بود که ازهمان سالی که من را توی جوی آب پیدا کرده بود، مراقبم بود . درست است که قیافه من شبیه هیچ یک از اهالی ده نبود و با پوست سبزه و موهای همیشه بلند ومشکی ام  با همه از زمین تا آسمان فرق داشتم ولی مادر همیشه در مقابل بچه ها و کنجکاوی همسایه ها از من محافظت می کرد. دستهایش را به کمر می زد و نمی گذاشت کسی سر به سرم بگذارد حتی از وقتی خروس حنایی پوست سرم را با نوکش کنده بود دیگر هیچوقت من را به مرغدانی برای جمع کردن تخم مرغ نمی فرستاد . چند تا قوطی فی را هم با نخ به شاخه های درخت نزدیک خانه آویزان کرده بود تا دلنگ دلنگ کنند و پرنده ها به خانه  یعنی به من نزدیک نشوند .مادر خیاط خیلی خوبی هم بود و همیشه برایم لباس های نرم و گشاد میدوخت . تازه سر زانوهای شلوارم  را هم باز میگذاشت که درس های آقای معلم را بهتر بشنوم .
خب من هم مثل همه بچه های روستا به مدرسه میرفتم .تنها تفاوتم با بچه ها این بود که من مدرسه را تا وقتی زنگ تفریح نخورده بود ، دوست داشتم .وقتی گوشه کلاس توی سایه دیوار می نشستم و به درس معلم گوش میدادم و یا به حرکات بچه ها که هیچکدامشان بی دلیل نبود نگاه می‌کردم مگر اینکه کسی تکان مرموزی می‌ خورد که بلافاصله شاخک های من هم تکان می‌خورد و طبق معمول همیشه کل ماجرا را پیش از اینکه اتفاق بیفتد حدس میزدم. خودم هم نمی‌دانستم از کی و چطور توانایی پیش بینی را پیدا کرده بودم ولی این قدرت هرچه بود هم برای خودم و هم برای بچه های کلاس اسباب دردسر بود. اوایل این حرکات را به معلم گزارش میکردم که یا با توبیخ و جربمه همراه بود که چرا چغلی کار نکرده را کرده ام یا در زنگ تفریح با کتک مفصلی از بچه ها پذیرایی میشدم ،  برای همین معمولا دستم را روی زانویم می‌گذاشتم و جیرجیرها را میشمردم تا بهانه ای دست بچه ها ندهم .
اما خب آن روز هوای کلاس خیلی گرفته بود و دلم کمی تفریح می خواست با اینکه می دانستم تاوان سختی انتظارم را می کشد دستم را بالا بردم و گفتم :آقا اجازه این قورباغه گناه داره پوستش خیلی خشک شده دلش میخواد بره توی آب
معلم با تعجب سری تکان داد و گفت : باز شروع کردی چنزو مگه گوش نمی کنی درس ما راجع به اته تازه من که اینجا قورباغه ای نمیبینم
دستی به سرم کشیدم و گفتم :خب منم نمیبینم آقا  آخه تو جیب اسی داره وول میخوره
اسی با رنگ پریده و چشمان از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد. دستش را روی کت و جیب شلوارش نگه داشت و تته پته کنان گفت : نه آقا دروغ میگه
ناراحت شدم و گفتم :دروغ نمیگیم آقا ما صداش رو شنیدیم
معلم نگاهی به موهای ژولیده و بلندم انداخت و گفت :تو زیر اونهمه مو چطور میتونی صدای قورباغه رو تو جیب همکلاسیت بشنوی؟
بچه ها یکصدا و بلند خندیدند. با دلخوری زیر لب گفتم :کاری نداره آقا بگین جیبش رو خالی کنه اگر قورباغه توش نبود اونوقت هرچی شما بگید
اسی با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود داشت خرت و پرت توی جیب‌هایش را روی میز معلم خالی می کرد که از لابلای دستمال چرک توی جیبش قورباغه ای بیرون پرید. صدای جیغ بچه ها و فریاد معلم، آقای ناظم را به کلاس کشاند.  اسی تا آخر زنگ یک لنگ پا کنار در ایستاد و با چشمان خون گرفته به من نگاه کرد
زنگ که خورد  کیفم را برداشتم و با تمام سرعت به طرف خانه دویدم. با این حال تا به سر پیچ اول برسم اسی یکی دوتا پاک کن و هر چه که به دستش می رسید را با شدت به پس کله ام خورد که خیلی درد داشت . با جهشی بلند به پشت پرچین های یک مزرعه  پریدم و خودم را لای علف های بلند پنهان کردم .از همانجا و با چشمان خیس از اشک به آسمان گرفته نگاه کردم. هوا بدجور ابری بود. مه غلیظی هم  لابه لای علف ها می خزید و جلو می آمد .آن طرف تر هم ابرهای سیاه بالای کوه های دور جرقه می زدند اصلا فکرش را نمیکردم که بیرون مدرسه هوا اینطوری باشد .آنقدر حواسم به فرار از دست اسی بود که از هوای بیرون و اتفاقاتش غافل مانده بودم .اولین قطره باران که به صورتم خورد از جا پریدم.چیز عجیبی توی هوا جریان داشت که بدنم را می لرزاند  صدای جیرجیر توی سرم از صدای قلب ترسانم بیشتر شنیده می شد. با عجله شمردمشان اما مثل همیشه هماهنگ نبودند و حسابشان از دستم در می رفت . این نشانه خوبی نبود و تا به حال سابقه نداشت.اما فقط این نبود که گیجم کرده بود. موهای رو دست و پایم هم  راست ایستاده بودند و می لرزیدند . روی سرم بدجوری درد میکرد و میخارید . انگار  بخواهد جوش بزرگی از آن بیرون بزند. روی زمین ولو شدم. لرزش صدایی پرقدرت از دور به گوشم رسید.پاچه شلوارم را تا زانو بالا کشیدم تا بهتر بشنوم .صدا هر چه بود خیلی زود به روستا می رسید. جلوی چشمم تیره و تار شد. احساس ضعف داشتم .چوب بلند اسی را دیدم که لای علفها را برای پیدا کردن من می گشت . اسی پسر کدخدای ده بود و هیکل درشتی داشت . نباید جریان قورباغه توی جیبش را لو میدادم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و وقتی برای این حرفها نبود . باید هرچه زودتر به پدر وعمویم خبر می دادم که بارانی سیل آسا در راه است ولی نه باید همه مردم ده می دانستند که تا دیر نشده خودشان و گاو و گوسفندانشان را نجات بدهند و به جای بلندی برسانند .


این روزها صبح که چشم باز میکنم و میفهمم دوباره تو یک روز تعطیل هستم، انگار که من باعث و بانی اینهمه تعطیلی باشم از خودم خجالت میکشم. البته در اقتصاد بیمار یه چند تا تب و لرز اضافه کمتر و بیشتر فرقی نداره ولی گاهی فکر میکنم یکی از دلایل این بیماری کلی همین تعطیلی های بیشمار باشه.شاید اگر شاغل بودم و به هر بهانه ای شلوارک پوشان دنبال زغال و جوج زدن بودم الان مثل خیلی ها از تعطیلات بی پایان کشورم لذت می‌بردم شاید 


بعضی روزها یه جوری اند. انگار پدرکشتگی دارن باهات. برای پسرت دل درد میارن. برای خودت سردرد از بهانه های همیشگی پسرت برای مدرسه نرفتن، داری ظرف میشوری و کلی لباس توی ماشینت می چرخه روز بدقلق آب سرد رو میریزه تو لوله های خونه ت و گاز  رو میبره.انقدر لجبازه که  پشت در حیاط آب رو از زمین میکشه بیرون تا زنگ بزنی سازمان آب و همون آب سرد توی لوله ها هم بره و جاش هوا بپره بهت تازه  کاری میکنه مامور گاز و آب رو برق هم بگیره که مجبور بشی زنگ بزنی به تعمیرکار برق. نه آب توی آفتابه ت باشه نه غذا روی اجاق تازه سر شبی دل درد پسرت برگرده و سرت اندازه یک کوه باشه و مجبور بشی بخوابی که چی امروز روز با تو سر یاری نداره نداشته باشه به درک من که یه داستان دبش توی همین روز گند نوشتم به چه ماهی 


_ای وای خاک عالم برسرم! این چیه رفتی روی بازوت انداختی؟ _ای بابا چیزی نیست که! یک تتوی کوچکه ! الان همه دارند. ناراحتی نداره که مادر من! _آخه مگه نمی خوای بری خدمت بچه ی گیج؟ _ها ها ها. همینه دیگه. باز ما رو دست کم گرفتی. مامان خانم بچه ها میگن با همین خالکوبی معاف میشم. _هه هه هه. معاف میشم. معاف کجا بود بچه ی نادون من؟ این مال قدیم بود. الان که دیگر همه خالکوبی دارند. قانون رو تغییر دادند. فقط با این دسته بیل بیشتر بهت سخت بگیرن _دسته بیل چیه؟ تفنگه
1_شعر لطیف‌ترین بخش شعور آدمی است 2_تنها و مغموم در چنبرۀ درد 3_طنین طولانی زنگ‌ها 4_حوایج زندگی 5_در هر جمعی شمع اصحاب بود 6_انرژی بی‌پایانی در حرف زدن داشت 7_سکوت خوش‌بیانی داشت 8_تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگیم 9_مثل بند ناف با من به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد 10_نقار "از قسمت که نمی‌شود فرار کرد. مثل بند ناف با آدم به دنیا می اید، ولی مثل بند ناف بریده نمی‌شود" .نباید به بچه ها می خندیدم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

http://economic prosperity .blogfa.com